عشق یخ زده

عشق یخ زده

عاشقانه
عشق یخ زده

عشق یخ زده

عاشقانه

یلدا مبارک

تپشهای قلبم را به باور خاطره هایم پیوند می زنم، و سرزمینی را که همزاد با خاک است و کهن تر از تاریخ، برای نوباوگان خاک و تازه به دوران رسیدگان تاریخ زمزمه می کنم.
زمزمه می کنم که :
من از نسل شب شکنان روزگارم،
من از نسل نورآفرینان پاک،
از سلاله پاک آریائیان بردبارم،
منم میراث هزار ساله زمین،
همان از شرق تا غرب گسترده آغوش،
همان پیام آور مهر و دوستی،
همان گرفته درفش آشتی بر دوش،
نه خود ستیزم، نه دیگر ستیز،
مرا و یادگاران مرا به نیکی یادآر،
که یادگار یادگاران من، همه شادی است و شادمانی؛


تیرگی هاتان در دل نور خاموش باد،
شب یلدا را به نور قرنها قدمت جاری نگه داریم ...



ادامه مطلب ...

عید غدیر

نخواهم گل که گل بی اعتبار است

تمام عمر گل فصل بهار است

تو را خواهم من از گلهای عالم

که عطر تو همیشه ماندگار است

خدایا به حق شاه مردان / مرا محتاج نامردان مگردان



دلا امشب به می باید وضو کرد / و هر ناممکنی را آرزو کرد

عید بر شما مبارک




بقیه عکس ها در ادامه مطلب

ادامه مطلب ...

آرزو دارم

آرزو دارم شبی عاشق شوی

آرزو دارم بفهمی درد را

تلخی برخوردهای سرد را

می رسد روزی که بی من لحظه ها را سر کنی

می رسد روزی که مرگ عشق را باور کنی

می رسد روزی که شب ها در کنار عشق من

نامه هایم را مو به مو از بر کنی


قصه عشق

در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانش عشق و باقی احساسات . روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند. اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانیکه دیگر چیزس از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد. در همین زمان او از ثروت با کشتی یا شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست. "ثروت، مرا هم با خود می بری؟" ثروت جواب داد: "نه نمی توانم. مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست. من هیچ جایی برای تو ندارم." عشق تصمیم گرفت که از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد. "غرور لطفاً به من کمک کن." "نمی توانم عشق. تو خیس شدهای و ممکن است قایقم را خراب کنی." پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد. "غم لطفاً مرا با خود ببر." "آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم." شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غدق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد. ناگهان صدایی شنید: " بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم." صدای یک بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامیکه به خشکی رسیدند ناجی به راه خود رفت. عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید: " چه کسی به من کمک کرد؟" دانش جواب داد: "او زمان بود." "زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟" دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد که: "چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند."   

تصویر در ادامه ی مطلب

                            

                                   

ادامه مطلب ...

ایمان دارم

من اگر روح پریشان دارم

من اگر غصه هزاران دارم

گله از بازی دوران دارم

دل گریان،لب خندان دارم

به تو و عشق تو ایمان دارم

در غمستان نفسگیر، اگر

نفسم میگیرد

آرزو در دل من

متولد نشده، می میرد

یا اگر دست زمان درازای هر نفس

جان مرا میگیرد

دل گریان، لب خندان دارم

به تو و عشق تو ایمان دارم

من اگر پشت خودم پنهانم

من اگر خسته ترین انسانم

به وفای همه بی ایمانم

دل گریان، لب خندان دارم

به تو و عشق تو ایمان دارم