خدایا هیچ شبی از گیسوی تو زیباتر نیست . من قلبم را در گیسوی تو گم کرده ام .
نگاهم کن تا از خوابی دیرینه و سنگین بیدار شوم. نگاهم کن تا مثل بهار برفها را آب
کنم و گیاهان و سبزه ها را یکی یکی در آغوش بگیرم .
خدایا من بی تو نه پاییزم . نه زمستان . بلکه یک صخره سرسخت و کهنه ام که هیچ
گیاهی را میل همنشینی بامن نیست و هیچ موج دور افتاده ای حتی مرا نمینوازد.
خدایا! به هرجا نگاه می کنم صدای تو را می بینم . عطر صدای تو از هزار بهار
خوشبوتر است . تو با زبان یک چشمه و یا پرستو با من حرف می زنی . من صبحگاهان
صدای تو را از پشت بام - نزدیک خورشید- برمی دارم و اتاق کوچکم را با آن خشبو می کنم.
خدایا گلهای سپید را به سوی آسمان می گیرم . کمی شبنم روی آنها بپاش تا دلم تازه شود و غصه هایم را دمی فراموش کنم . مرا در خاکستر سایه ها تنها مگذار! دستهای
سردم را بگیر و بگذار روز از آنجایی که من ایستاده ام آغاز شود.
خدایا دیروز های پرتقالی ام تقدیم به تو . خوابهایم را پر از سنجاقک و بهار کن و
بیداری هایم را با ستاره ها و درختان تناور بیامیز! شبهایم را از ماه و باران آکنده ساز و
آوازهایم را در گوشه ای از کهکشان جا بده!
خدایا!جز کلمات ساده چیزی ندارم تا برای آنان که دوستشان دارم به ارث بگذارم .
چند کلمه که بوی سیب می دهد تا با آن تو را شبانه روز ستایش کنند...