بارالها به عزتت قسم سرنوشت دوستانم را در عصرعرفه و شب
عیدقربان به خیر و نیکى تقدیرکن تا من جز لبخند رضایت بر سیماى آنان نبینم
باز هم آن غریبه آمده بود
کوچه سرشار از پدر شده بود
سبد نان و سیب و خرمایش
زینت حلقه های در شده بود
حجم خالی سفره ها هر شب
از غذای همیشگی پر بود
روی لب های خشک کودک ها
طرح زیبایی از تشکر بود
دو سه شب منتظر ولی دیگر
مردی از کوچه ها عبور نکرد
علت دیر کردن باران
در خیال کسی خطور نکرد
اضطرابی عجیب جاری بود
روی منقار خیس اردک ها
یک نفر با تبر درو می کرد
خوشه های امید کودک ها
غنچه ها پابرهنه اوردند
کاسه شیر و یک سبد نان را
کاسه شیر ز دستشان افتاد
تا شنیدند مرگ باران را
شهر من اینجا نیست !
اینجا ...
آدم که نه ! آدمک هایش
همه ناجور رنگ بی رنگی اند ...
وجالب تر ...
اینجا هر کسی هفتاد رنگ بازی می کند
اگر عشق نبود، به کدامین بهانه می گریستیم و می خندیدیم؟! کدام لحظه نایاب را اندیشه می کردیم؟! و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟! آری! بیگمان پیش از اینها مرده بودیم، اگر عشق نبود.