هوای خانه غمگین...
گلویم خشک و بے آب...
نفس در سینه پژمرده...
به سان شبنمے مغرور...
به خاکـے تشنه دل بستم...
من آن خاکم که افسرده...
شدم خاکسترے خفته...
به زیر آتشی پنهان...
کنون دیگر نه آهے بر لبم جاریست...
و نه حسرت به دل دارم...
مرا پنداشتند سنگم!
دگر یارای غلطیدن هم ندارم...