نسیم

 این مطلب را دوست خوبم مارکوئیس فرستاده.از مارکوئیس عزیز تشکر می کنم

 

دنیا دیوارهای بلند دارد

و درهای بسته که دور تا دور زندگی را فرا گرفته اند

نمی شود از دیوارهای بلند بالا رفت.

نمی شود آن طرفش را دید.

اما همیشه نسیمی از آن طرف دیوار کنجکاوی آدم را قلقلک می دهد.

کاش این دیوارها پنجره داشت، کاش می شد گاهی به آن طرف نگاه کرد.

شاید هم پنجره اش زیادی بالاست و قد من نمی رسد!

 

با این دیوارها چه می شود کرد؟

می شود از دیوارها فاصله گرفت و قاطی زندگی شد

و می شود اصلأ فراموش کرد که دیواری هم هست

شاید می شود تیشه ای برداشت و کند و کند.

شاید دریچه ای، شاید شکافی، شاید روزنی

همیشه دلم می خواست روی این دیوار سوراخی درست کنم.

حتی به قدر یک سر سوزن،

برای رد شدن نور،

برای عبور عطر و نسیم،

برای

بگذریم.

 

گاهی ساعت ها پشت دیوار می نشینم و گوشم را می چسبانم به آن و فکر

می کنم

اگر همه چیز ساکت باشد می توانم صدای باریدن روشنایی را از آن طرف

بشنوم.

اما هیچ وقت، همه چیز ساکت نیست و همیشه چیزی هست که صدای

روشنایی را خط خطی کند.

 

دیوارهای دنیا بلند است ، و من گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار.

مثل بچه بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانه ی همسایه

می اندازد.

به امید آن که شاید در آن خانه باز شود، گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف

دیوار.

 

آن طرف حیاط خانه خداست.

 

و آن وقت هی در می زنم،

در می زنم،

در می زنم،

و می گویم:

دلم افتاده توی حیاط شما ،می شود دلم را پس بدهید؟

 

کسی جوابم را نمی دهد، کسی در را برایم باز نمی کند،

اما همیشه دستی دلم را می اندازد این طرف دیوار

همین

و من این بازی را دوست دارم

همین که دلم پرت می شود این طرف دیوار… همین که

 

من این بازی را ادامه می دهم.

و آن قدر دلم را پرت می کنم،

آنقدر دلم را پرت می کنم تا خسته شوند،

تا دیگر دلم را پس ندهند،

تا آن در را باز کنند و بگویند:

بیا خودت دلت را بردار و برو

 

آن وقت من می روم و دیگر هم بر نمی گردم!

 

من این بازی را ادامه می دهم