عشق یخ زده

عشق یخ زده

عاشقانه
عشق یخ زده

عشق یخ زده

عاشقانه

گفتگوی خدا و کودک

و باز هم طلوعی دیگر. و خداوند برگی

دیگر از دفتر روزگارش را به روی من

گشود تا صبح تازه ای را آغاز کنم و برگی

دیگر از دفتر روزگارش را به روی شما

گشود تا مطالب این وبلاگ رابخوانید. از

همه ی شما نازنینان به خاطر فرستادن مطالب
 
قشنگتان نهایت سپاسگذاری را دارم.

یکی از خوانندگان دائمی این وبلاگ به نام
 
آقای سهیل مطلب قشنگی را برای من

فرستاده که خواندنش برای شما خالی از

لطف نخواهد بود.

 

کودکی که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسید:«می گویند فردا شما مرا به
زمین
می فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای
 
زندگی به
 آنجا بروم؟

خداوند پاسخ داد: « از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر

گرفته ام. او از تو نگهداری خواهد کرد.»اما کودک هنوز مطمئن نبود که

می خواهد
برود یا نه :«اما اینجا در بهشت، من هیچ کار جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند»


خداوند لبخند زد «فرشته تو باریت آواز می خواند، و هر روز به تو لبخند خواهد زد
. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود»


کودک ادامه داد: «من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها را
نمی دانم؟»

خداوند او را نوازش کرد و گفت: «فرشته تو ، زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را
که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد
خواهد داد
که چگونه صحبت کنی« .


کودک با ناراحتی گفت: «وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ، چه کنم
؟»

اما خدا برای این سئوال هم پاسخی داشت: «فرشته ات ، دستهایت را درکنار هم

قرارخواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعاکنی».


کودک سرش رابرگرداند وپرسید: «شنیده ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی

 می کنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟

«فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی به قیمت جانش تمام شود. »

کودک با نگرانی ادامه داد: «اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما
راببینم ،
ناراحت خواهم بود».


خدواند لبخند زد و گفت: «فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهدکرد و

به تو
 راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گر چه من همیشه درکنار تو خواهم

بود
.»

در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد. کودک
 
می دانست که
 باید به زودی سفرش را آغاز کند.

او به آرامی یک سئوال دیگر از خداوند پرسید: «خدایا ! اگر من باید همین حالا
بروم لطفاً
نام فرشته ام را به من بگویید

خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: «نام فرشته ات اهمیتی ندارد. به

راحتی‌ می‌توانی او را مادر صدا کنی
!»


راستی نظر یادت نره.

نظرات 6 + ارسال نظر
سهیل دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 11:44 http://loveyou.blogsky.com

سلام . خوبی . وبلاگ قشنگی داری . دلم نیومد نظر نداده برم . موفق باشی . پیش ما هم بیا . دوست تو سهیل از وبلاگ گروهی دوست دارم

مهدی دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 12:24 http://golebanafshe.persianblog.com/

سلام نسیم جون.مطالب جدیدت خیلی قشننگه.امیدرارم که وبلاگت روز به روز قشنگتر بشه.با آرزوی موفقیت در کلیه مراحل زندگی برای شما.مهدی از اصفهان

الناز سه‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 11:20

سلام خانم گل. چه وبلاگ نازی داری. من اصلاْ شما رو نمی شناسم. آدرس وبلاگتونو یکی برام فرستاده بود. خیلی خوشم اومد. دوست دارم که بیشتر باهم آشنا شیم. از آدمای خوش ذوقی مثل شما خیلی خوشم میاد.

مهدی چهارشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 13:45 http://golebanafshe.persianblog.com/

سلام نسیم جون.خوبی؟می خواستم خواهش کنم که شعر آهنگ فیلم گنج قارون(آقا خودش خوب می دونه که ما اونا از رودخونه درش آوردیم بیرون آوردیم آوردیمش توی خونه)را برام بفرستی.
دوست داره همیشگیه شما:مهدی از اصفهان

لیدا چهارشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 15:22

عشق حقیقی
عشق عشق می آفریند.

عشق زندگی می بخشد.

زندگی رنج به همراه دارد.


رنج دلشوره می آفریند.


دلشوره جرات می بخشد.

جرات اعتماد به همراه دارد.


اعتماد امید می آفریند.

امید زندگی می بخشد.

زندگی عشق می آفریند.

عشق عشق می آفریند.

salam azizam
sitet alieh omidvaram ke movagh bash
ghorbanet lida

کا ویان یکشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 21:07 http://www.abre-bahari.blogfa.com

ای بدک نیست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد